زندگی رسم خوشایندیست
صبح با صدای زنگ و ویبره ی گوشی موبایلم از خواب نصفه نیمه پریدم.هوا هنوز تاریک بود و ساعت یکربع به شش! به سختی از رختخواب دل کندم و لحظاتی بعد بعد برداشتن کلی بار و بنه راهی شدم. طفلی مامان بیدار شده بود و برام سفره صبحونه چیده بود. گفت چایی. گفتم مامان دیرم شده. گف کره عسل گفتم نه! تکه ای نون سنگک به دندونم کشیدم و گفتم نون خالی خوردم مرسی! من تا شب نمیام! مامان گفت اینجوری که نمیشه! جلوی همکارات زشته نون خالی ببری! بعد همینطور که لای در یخچال وایستاده بود یکهو مثل یک کاشف بزرگ دست کرد ته یخچال و از اون تو دبه ی کوچیکی درآورد و گفت اینم ماست چکیده ی فرد اعلا! با نونها ببر اونجا و بخور! پلاستیک نون و ماست هم به وسایلم اضافه شد و با دست پر از خونه بیرون زدم.دیدم آقایی جوون و اخمالو وایستاده پشت ماشینم و داره بهش لگد می زنه و هلش میده! از تعجب دهنم وا مونده بود. اومدم طرف ماشینم! عصبانی به زنش گفت: اومد! بیا سوار شو! بعد رو به من گفت: دفعه ی بعد ماشینت رو چفت تر پارک کن! خب؟ من هم گفتم: من پارک نکردم که! راست هم گفتم خب! کار بابام بود که دیشب سوویچم رو گرفت و ماشین رو واسه راحتی من از پارکینگ درآورد و خیلی حرفه ای و کیپ پارک کرد کنار کوچه! داشتم قفل فرمونو با خیال راحت وا می کردم که شنیدم داره به زنش میگه: بهش بگو بجنبه ماشینشو ببره جلو دیرم شد! منم با عصبانیت یه گاز دادم و پراید سفید همسایه ی بداخلاق بالاخره تونست از سر جاش دربیاد! ماشینو خاموش کردم و نگاهی به لکه های بی ریخت روش انداختم که ظاهرا موسی کو تقی های بالای درخت از دیشب تا صبح، دخلش رو آورده بودن! از شیشه و سپر بگیر تا سقف و چراغ هیچ جا رو بی نصیب نذاشته بودن
با یه شیشه آب و دستمال افتادم به جونش! ولی مگه پاک می شد؟ هی ساعتو نگاه میکردم و حرص می خوردم. آخر با غیظ سوار ماشین شدم و صدایی از دوردست گفت: هدیه! سوویچ بالای سقفت جا مونده! مامان رو دیدم که از لای پرده ی طبقه ی بالا نگام می کنه. خجالتزده از این سوتی بزرگ، سعی کردم خودم رو از دسته نندازم! سوییچ رو برداشتم و تند راه افتادم. تازه وارد خیابون اصلی شده بودم که دیدم یه موتورسوار با لباس بلوچی عین اجل معلق روبروم ظاهر شد. گرفتم اونور اونم پیچید همونطرف! زدم روی ترمز و داد کشیدم: از جونت سیر شدی؟ هاج وواج نگام کرد! شایدم اصلا نفهمید چی می گم! با اعصاب خاکشیری توی خیابونایی که دیگه اونوقت صبح مملو از ماشین بود به حرکت افتادم. اوج شلوغی دور فلکه تقی آباد بود. نمی دونم چه سریه توی این فلکه ها که هرچقدر هم تو از گوشه بری و راهنمای چپ بزنی باز از میون ماشین تو و جدول فلکه یه ماشین می خواد رد شه و بپیچه روت و مستقیم بره! این دیگه قانون همیشگی فلکه های مشهده! با دنده دو از چراغ سبز رد شدم و یهو خوردم به ترافیک. با احتیاط راهنمای چپ رو زدم و پشت ماشین جلوی متوقف شدم. یادم رفت دنده رو یک کنم و یهو ماشین توی اون هیر و ویر خاموش شد! یک وضعی! خدایی بود که ماشینی پشت سرم بوق نزد بیشتر هول شم! زود استارت زدم و راه افتادم! به زحمت خودم رو به دالون ملاباقر یعنی کوچه ی باریک و بی انتهای کنار موسسه رسوندم و در جایگاه همیشگیم که زیر یک درخت بزرگ و نبش یک کوچه ست پارک کردم و مثل یک فاتح جنگ از ماشین پیاده شدم! توی موسسه نشستم پای مونیتور و تا ظهر یکسره مشغول تکمیل محتوای سایتها شدم. دلم شور می زد. برای پروژه ی انیمیشن جدیدم که هنوز شخصیت پردازی نکرده بودم! برای عصر که دعوت شده بودم به برنامه ی خداحافظی اکسیر توی صدا سیما و می ترسیدم کارا نرسه! پیامک دستیار تهیه ی اکسیر که ظهر رسید دستم وا رفتم: متاسفانه با آفیش شما موافقت نشده و نمی تونین بیاین! یادم افتاد چقدر دیشب تعجب زده شدم از پیامک دعوت به برنامه ی آخر و ته دلم خوشحال که بعد شش ماه زحمت برای یک برنامه چه خوبه که می خوایم با خاطره ای خوش از عوامل دیگه جدا شیم! یادم افتاد جلسه ی عصر خودمون رو بخاطر برنامه ی امروز به بعدازظهر انداختیم و اگه این پیامک صبح می رسید حداقل تا عصر می تونستم پای کارای سایت بشینم! از دستیار تهیه علت رو پرسیدم! اگه شما تا این لحظه جوابی ازش شنیدین منم شنیدم! ناراحت از موسسه بیرون اومدم! همه ی برنامه هام به هم خورده بود و قرار جلسه توی صداسیما برای طرح انیمیشن! به مسئولش تلفن کردم و گفتم برنامه ی اومدن امروزم منتفی شده. سر راه میام و کتابا رو براتون میارم. لحظاتی بعد کتابا رو بهش دادم. گوشه ی خیابون و توی آفتابا چند دقیقه در مورد طرح صحبت کردم. بهش از جریان کنسل شدن برنامه ی امروز گفتم. گفت قانون جدید اینه که خانوما بعد از ساعت اداری آفیش نشن! یادم از قانون جدید دیگه ای افتاد که چند هفته قبل ازش مطلع شدم. اینکه امکان راه دادن هیچکس به سازمان با برگه ملاقات وجود نداره و یادم افتاد از حرفای یکی از مسئولین که یه بار با قاطعیت می گفت نویسنده جماعت رو چه به ورود به سازمان؟ باید متنش رو دم در تحویل بده و بره! کتابا رو تحویل دادم و به امید روزایی بهتر و برخوردهای فرهنگیتر با اصحاب رسانه، توی گرمای ساعت سه بعدازظهر بطرف محل برگزاری جلسه مون راه افتادم. با دیدن دوستای خوبم روحیه گرفتم و دیدن اونهمه شوق و انگیزه، به منم انگیزه داد! ساعت پنج و خرده ای عصر بعد از شنیدن شخصیت پردازیها و طرحهای بچه ها وارد کوچه شدیم. گربه ی خاکستری خوشگلی با چشمهای سبز دور و برمون می پلکید. مثل گربه سیاه خودم اهلی بود. براش چند تکه نون و پنیرو سبزی که از سوپر خریده بودم انداختم و شروع کرد به خوردن. جلسه رو ترک کردم و به طرف خونه راه افتادم! مامان خواب بود. بالای گاز توی قابلمه سبزی پلو بود و روی اپن یک بشقاب تن ماهی باز شده! بیسکوییت چاییهای توی جلسه جلوی اشتهام رو گرفته بود. یک لیوان آب خنک خوردم و روی تختخوابم دراز کشیدم. و به آخرین قسمت برنامه ی اکسیر گوش دادم. به شنوندگانی که از تموم شدن برنامه ناراحت بودن. به پیرزنی که با گریه می خواست برنامه ادامه پیدا کنه. به کارگرای کارگاه کیف دوزی که می گفتن هیشکی دل و دماغ کار نداره بخاطر پایان اکسیر. به حرفای غمگین مجریها و آهنگای غمگینتر. به پیامکها. فکر کردم منم قرار بود الان اونجا باشم و از این فکر حسابی لجم گرفت. از تموم شدن برنامه دلم گرفت. یاد برنامه ی توقف ممنوع با تهیه کنندگی خانم افضلی جونم افتادم و غربتی که قسمت آخرش داشت. پیامکها و تماسهای چندتا از خبرنگارای سایت و دوستام خواب رو از سرم پروند. اومدم توی هال. با مامان دو لیوان چایی و نون دانمارکی خوردیم و ماجراهارو براش تعریف کردم. بعد با خنده گفتم: امروز هم قصه ای بود واسه خودش ماجراهاش رو باید توی وبلاگم بنویسم. لیوان دوم چای رو برای خودم پر کردم و بطرف اتاق اومدم. سیستم رو روشن کردم و کلید مودم رو زدم . وارد صفحه ی یادداشت جدید شدم و همینطور که چای رو جرعه جرعه می نوشیدم در قسمت عنوان نوشتم: قصه ی یکی از این روزهای من...
Design By : Pichak |